loading...
شریف حمیدوند
Farshad بازدید : 8 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (1)

یادداشتی از طرف خدا 

 به: شما

تاریخ : امروز

از: رئیس

موضوع : خودت

عطف به : زندگی

من خدا هستم.

امروز من همه مشكلاتت را اداره می كنم .

لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نیاز ندارم.

اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید كه قادر به اداره كردن آن نیستی برای رفع كردن آن تلاش نكن .

آن را در صندوق ( چیزی برای خدا تا انجام دهد ) بگذار .

همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو .

وقتی كه مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال (پیگیری) نكن .

در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی كه الان در زندگی ات وجود دارد تمركز کن .

ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند كه رانندگی برای آنها یك امتیاز بزرگ است.

 

شاید یك روز بد در محل كارت داشته باشی : به مردی فكر كن كه سال هاست بیکار است و شغلی ندارد، ممكنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری : به زنی فكر كن كه با تنگدستی وحشتناكی روزی دوازده ساعت ، هفت روز

هفته را كار می كند تا فقط شكم فرزندانش را سیر كند.

وقتی كه روابط تو رو به تیرگی و بدی می گذارد و دچار یاس می شوی : به انسانی فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده وقتی ماشینت خراب می شود و تو مجبوری برای یافتن كمك کیلومترها پیاده بروی : به معلولی فكر كن كه دوست دارد یك بار فرصت راه رفتن داشته باشد.

ممكنه احساس بیهودگی كنی و فكر كنی كه اصلا برای چی زندگی می كنی و بپرسی هدف من چیه ؟ شكر گذار باش . در اینجا كسانی هستند كه عمرشان آن قدر كوتاه بوده كه فرصت كافی برای زندگی كردن نداشتند، وقتی متوجه موهات كه تازه خاكستری شده در آینه می شی : به بیمار سرطانی فكر كن كه آرزو دارد كاش مویی داشت تا به آن رسیدگی كند

ممكنه تصمیم بگیری این مطلب رو برای یك دوست بفرستی : متشكرم از شما ، ممكنه در مسیر زندگی آنها تاثیری بگذاری كه خودت هرگز نمی دانستی 

Farshad بازدید : 5 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

اولی گفت:

به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.

دومی گفت:

من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.

قاضی:

دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.

پیرمرد:

یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.

سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت:

به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

قاضی به طلبکار گفت:

اکنون چه می گویی؟ او در جواب گفت:

من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم

Farshad بازدید : 7 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

 

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد

خدا گفت نه!

رها کردن کار توست ، تو باید از آنها دست بکشی.

از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد

خدا گفت : نه!

شکیبایی بخشیدنی نیست، به  دست آوردنی است.

از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد.

خدا گفت: نه!

من به تو نعمت و برکت دادم. حال با توست که سعادت را به چنگ آوری.

از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد

خدا گفت: نه!

رنج و سختی، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیک تر و نزدیک تر می‌کند.

از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد

خدا گفت: نه!

بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی، اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمندتر و پرثمرتر شوی.

من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند، از خدا خواستم و باز گفت: نه!

من به تو زندگی خواهم داد تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.

از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همان گونه که آنها مرا دوست دارند

و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم 

Farshad بازدید : 6 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه كنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.

خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری كه دوست داری از من بپرسی؟

من سؤال كردم: چه چیزی در آدم ها شما را بیشتر متعجب می‌كند؟

خدا جواب داد....

اینكه از دوران كودكی خود خسته می‌شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند كه روزی بچه شوند.

اینكه سلامتی خود را به خاطر به دست آوردن پول از دست می‌دهند و سپس پول خود را خرج می‌كنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

اینكه با نگرانی به آینده فكر می‌كنند و حال خود را فراموش می‌كنند به گونه‌ای كه نه در حال و نه در آینده زندگی می‌كنند.

اینكه به گونه‌ای زندگی می‌كنند كه گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه‌ای می میرند كه گویی هرگز نه زیسته‌اند.

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سكوت گذشت....

سپس من سؤال كردم: به عنوان پرودگار، دوست داری كه بندگانت چه درس هایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد: اینكه یاد بگیرند نمی‌توانند كسی را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاری كه می‌توانند انجام دهند این است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

اینكه یاد بگیرند كه خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه كنند.

اینكه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

اینكه رنجش خاطر عزیزان شان تنها چند لحظه زمان می‌برد ولی ممكن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخم ها التیام یابند.

یاد بگیرند كه فرد غنی كسی نیست كه بیشترین‌ها را دارد بلكه كسی است كه نیازمند كمترین ها است.

اینكه یاد بگیرند كسانی هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی‌دانند كه چگونه احساساتشان را بیان كنند یا نشان دهند.

اینكه یاد بگیرند دو نفر می‌توانند به یك چیز نگاه كنند و آن را متفاوت ببینند.

اینكه یاد بگیرند كافی نیست همدیگر را ببخشند بلكه باید خود را نیز ببخشند.

باافتادگی خطاب به خدا گفتم:

از وقتی كه به من دادید سپاسگذارم

و افزودم: چیز دیگری هم هست كه دوست داشته باشید آنها بدانند؟

خدا لبخندی زد و گفت: فقط اینكه بدانند من اینجا هستم، همیشه 

Farshad بازدید : 6 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

گرمی هوا مانع از خواب راحت می شود بلند می شوم کناره پنجره می ایستم نسیم خنکی صورتم را نوازش می دهددلم برای خدا تنگ شده و می خواهم دل سیر گریه کنم خداوند با نسیمی که از لابه لای موهایم می گذرد دست نوازش و رحمت بر سرم می کشد یادم می آید که خداوند به خاطر آفرینش موجودی به نام انسان به خودش بالیده و آفرین گفته است از روحش به کالبد بی جان دمیده است و.... شاید مثال کوچکی و مقایسه ی عینی کمی ما را به خود آورد و آن اینکه اگر شما لباسی از دوستتان به امانت جهت شرکت در مراسمی بگیرید و بر حسب اتفاق لباس لکه گرفته یا پاره شده ویا هر اتفاق دیگر عکس العمل شما چه خواهد بود؟حتما" به فکر چاره افتاده و یا در صدد خرید لباسی از همان نوع خواهیدبود ویا هر آنچه به ذهنتان برسد.

حال سئوال اینجاست که چرا ما انسان ها در صدد پس دادن صحیح وسالم  روح خدا به خودش بر نمی آئیم تجسم کنید از دوستتان چقدر شرمنده می شوید اگر لکه ای بر روی لباسش به او پس دهید؟ هنگام مرگ روحی آکنده از زنگ و چرک و سیاهی به خدا پس دادن شرمندگی وصف ناپذیری دارد. راستی شما اولین های خود را به یاد دارید؟اولین روز مدرسه، اولین موفقیت تحصیلی، اولین موقعیت شغلی و... آیا اولین باری که با خدا صادقانه و به سادگی حرف زدید را به یاد دارید منظورم درد دلی و شکوه از وضعیت زندگی و سختی ها و با خدا درمیان گذاشتن نیست منظورم صحبتی از صمیمیت بی حاجت و خواسته ای از خدا مثل دو دوست صمیمی و قدیمی است.

از خدا و یا خودتان پرسیده اید که چرا خداوند این رحمت خود را شامل حال شما نموده و شما را آفریده است؟ هیچ کار خدا بی هدف و بی دلیل نیست چه دلیلی برای خدا وجود داشته که من و شما را بیافریند؟خداوند رحمت خود را از هیچ کس دریغ نمی نماید و اگر ما را آفریده مشمول رحمتش نموده است.حال ما کجای گردونه ی هستی قرار داریم خود بهتر از دیگران علم بر آن داریم. اندکی تامل قبل از خواب به چرایی وجودمان بر روی این کره ی خاکی و لحظه ای تفکر به مرگ از همه ی ما انسان هایی به یاد ماندنی خواهد ساخت پس چرا با خود اینگونه رفتار می کنیم؟

چرانمی خواهیم به خود به قبولانیم  که با تمامی تلا ش های مثبت و منفی جهت حفظ ظاهرمان روزی باید امانت خدا را به خودش برگردانیم ؟قدری بی نقاب با خودمان بوده و به این بیاندیشیم که خدا از دل هایمان آگاه است با خدا معامله ای شرافت مندانه داشته باشیم و خود را از این بازار مکاره کنار بکشیم. نسیم بی توقف مرا نوازش می دهد هنوز دلم بی تاب گریه استخدایا بی خواسته ای از تو دوستت دارم امیدوارم روزی که امانتت را پس می دهم شرمسار نباشم. خداوندا مرا پاک بمیران. خدایا مرا از آن دسته از بنده هایت قرار بده که دیگر بنده ها مرگم را به یاد نداشته باشند بلکه زندگی ام را به یاد بیاورند.  

Farshad بازدید : 8 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: «امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا» امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ » امیلی جواب داد: «متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام.» مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. » همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: «آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید.» وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: «امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم، با عشق، خد »

Farshad بازدید : 5 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

خدا در همین نزدیکی هاست، شاید پشت در است، شاید پشت سرِ ماست، زمزمه ای به گوش می رسد، حرفی برای گفتن دارد، خوب که گوش می سپارم صدایش را می شنوم که می گوید: ای عزیزترینم امروزت را چگونه گذرانده ای! یادی از من نمودی، تماسی با من داشتی؟ ایمیلی برای من فرستادی؟

دیگر ایمیل هایت مثل همیشه رنگی و زیبا نیست، دیگر از یاد تو فراموش شده ام، دیگر حتی misscall هم نمی اندازی!

رو به سوی که کرده ای؟ کدامین در را می کوبی و از آن ملتمسانه مدد می طلبی در حالی که من اینجا کنار تو هستم و تنها با یک اشاره مرید تو می شوم.

خودم را آن قدر در نظر تو کوچک می کنم که مرا از خود دور نکنی، غافل از اینکه تو هر چه را می بینی و توجه می کنی به جز من!!!!

آیا می دانستی من تنها کسی هستم که تو هنگامی که حتی از او می ترسی به او پناه می بری؟ آیا می دانستی این من هستم هنگامی که در دریای گناه و بی خبری و یا .... در حال غرق شدن هستی به او پناه می بری ولی افسوس که در قدم آخر یاد من می افتی!!!!!

ای بنده عزیزم، ای تویی که این دنیا و جهان هستی فقط و فقط برای تو آفریده شده پس از قدم اول مرا بخوان که من همیشه مانند یک سایه در کنار تو هستم. پس بخوان نام پروردگارت را تا اجابت کنم شما را.

 

Farshad بازدید : 7 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (1)

خدا در همین نزدیکی هاست، شاید پشت در است، شاید پشت سرِ ماست، زمزمه ای به گوش می رسد، حرفی برای گفتن دارد، خوب که گوش می سپارم صدایش را می شنوم که می گوید: ای عزیزترینم امروزت را چگونه گذرانده ای! یادی از من نمودی، تماسی با من داشتی؟ ایمیلی برای من فرستادی؟

دیگر ایمیل هایت مثل همیشه رنگی و زیبا نیست، دیگر از یاد تو فراموش شده ام، دیگر حتی misscall هم نمی اندازی!

رو به سوی که کرده ای؟ کدامین در را می کوبی و از آن ملتمسانه مدد می طلبی در حالی که من اینجا کنار تو هستم و تنها با یک اشاره مرید تو می شوم.

خودم را آن قدر در نظر تو کوچک می کنم که مرا از خود دور نکنی، غافل از اینکه تو هر چه را می بینی و توجه می کنی به جز من!!!!

آیا می دانستی من تنها کسی هستم که تو هنگامی که حتی از او می ترسی به او پناه می بری؟ آیا می دانستی این من هستم هنگامی که در دریای گناه و بی خبری و یا .... در حال غرق شدن هستی به او پناه می بری ولی افسوس که در قدم آخر یاد من می افتی!!!!!

ای بنده عزیزم، ای تویی که این دنیا و جهان هستی فقط و فقط برای تو آفریده شده پس از قدم اول مرا بخوان که من همیشه مانند یک سایه در کنار تو هستم. پس بخوان نام پروردگارت را تا اجابت کنم شما را.

 

Farshad بازدید : 4 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می‌کردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله‌ها‌مو بهت میدم؛ تو همه شیرینی‌هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.

پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینی‌هاشو به پسرک داد.

همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می‌کرد که همون طوری که خودش بهترین تیله‌شو یواشکی پنهان کرده، شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی‌هاشو قایم کرده و همه شیرینی‌ها رو بهش نداده .

Farshad بازدید : 4 شنبه 19 اسفند 1391 نظرات (0)

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن

یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید

مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن.......

آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟

بگذار تو را ببینم ......

ستاره ای درخشید، اما مرد ندید

مرد فریاد کشید " خدایا یک معجزه به من نشان بده " .....

کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد

مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم .....

از تو خواهش می کنم ......

پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد .....

ما خدا را گم می کنیم ......

در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ......

خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست ......

 

تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای ؟؟

تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی ؟؟؟؟؟؟

که چقدر همه چیز خوب است ؟؟؟؟

که چه خوب که او  هست ؟؟؟

خدا همراه همیشگیه سختی ها و خستگی های ماست

زمانی که خسته و درمانده به طرفش می رویم

خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم او ما را دیده و حس کرده اما ............

گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست

خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد

به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم

به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد ...

تا خدا هست، جایی برای نا امیدی نیست

(خدایا حتی یک آن ما را به حال خود وامگذار

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 26
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 9
  • بازدید کلی : 907